یک پوینده تاریک



یه ماجرا تو بدترین سن ممکن زندگیم رو زیر و رو کرد. 

نه ماه  قبل از اینکه اولین پک رو به سیگار بزنم، میدیدم که بعضیا تو مدرسه سیگار میکشن با خودم هزار جور فکر راجبشون میکردم اما نه ماه بعد یه نخ سیگار لای انگشتای خودم بود و یکماه بعد از اون روزی نصف پاکت سیگار رو تو مدرسه میکشیدم. 

یه زمانی بود که ادمای خلاف مدرسه رو میدیدم با خودم میگفتم اینا چه خفنن، اما  چند ماه بعد همون ادما جرائت سرشاخ شدن با منو نداشتن.

ادم بدی نشدم اما دیگه ادم خوبی هم نبودم. 

افسار گسیخته شده بودم،دیگه اهمیتی به خودم نمیدادم. 

سر اخر با این کارها اینده ام رو باختم و حتی پام هم به دانشگاه نرسید. 

لعنت به اون ماجرا. 

 

 

 

 


اینروزا بدجور نا امیدم، حس خوبی راجب اینده با این اوضاع ندارم. 

این حس پوچی دست از سرم بر نمیداره، حس پوچی باعث میشه هیچی برات مهم نباشه.

ای کاش فرصت این رو داشتم که مهاجرت کنم، هیچ چیزی که بهم انگیزه بده یا بهش امید داشته باشم تو این زندگی نمیبینم.

عاشق این جمله البرکامو هستم که میگه "من ناامید نیستم اما از امید محرومم". 


یه قانونی تو کار برای خودم گذاشتم که هیچ وقت با کسی که اشناست کار نکنم. 

کاری که توش هستم پدرم توش خبرس اما من حتی یک روز هم پیشش کار نکردم و معتقد بودم ادم باید گلیمشو خودش از اب بکشه بیرون و ترچیح دادم متکی به کسی نباشم. 

یه دلیل دیگه ای هم که هست که پیش دوست و اشنا کار نمیکنم اینه که همین دوستان هستن که دهن ادمو سرویس میکنن و از رو دربایستی به نفع خودشون سوء استفاده میکنن. 

البته من هر جا حس کنم داره در حقم اجحاف میشه حال طرفو اساسی میگیرم. 

اینا رو گفتم که برسم به اینجا که چند روز قبل یکی از دوستان برای همکاری بهم زنگ زد و ازم خواست براشون کار دربیارم و منم هرچقدر خواستم بپیچونم نشد. 

چند روز کار کردیم، اما خوب همونجور که گفتم سناریو سوء استفاده پیش اومد و هر چقدر به روی خودم نیاوردم نشد و اخر اونچه که نباید میشد شد، بحثی پیش اومد و از هم دلخور شدیم. 

نتیجه زیر پا گذاشتن اون قانون، خراب شدن دوستی هر چند دورا دور ما بود. 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها