یه ماجرا تو بدترین سن ممکن زندگیم رو زیر و رو کرد. 

نه ماه  قبل از اینکه اولین پک رو به سیگار بزنم، میدیدم که بعضیا تو مدرسه سیگار میکشن با خودم هزار جور فکر راجبشون میکردم اما نه ماه بعد یه نخ سیگار لای انگشتای خودم بود و یکماه بعد از اون روزی نصف پاکت سیگار رو تو مدرسه میکشیدم. 

یه زمانی بود که ادمای خلاف مدرسه رو میدیدم با خودم میگفتم اینا چه خفنن، اما  چند ماه بعد همون ادما جرائت سرشاخ شدن با منو نداشتن.

ادم بدی نشدم اما دیگه ادم خوبی هم نبودم. 

افسار گسیخته شده بودم،دیگه اهمیتی به خودم نمیدادم. 

سر اخر با این کارها اینده ام رو باختم و حتی پام هم به دانشگاه نرسید. 

لعنت به اون ماجرا. 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها